
بازباران باترانه میخوردبربام خانه، خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
پس چه شددیگرکجارفت؟
خاطرات خوب ورنگین درپس آن کوی بن بست.. دردل ماآرزوهاست.
کودک خوشحال دیروزغرق درغمهای امروز،
یادباران رفته ازیاد، آرزوهارفته برباد...

خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار محبت
شهادت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنانکه در میزان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند
نگردیدند هرگز گِرد باطل
حقیقت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنانکه بر این عرصه خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند
خوشا آنانکه از پیمانه دوست
شراب عشق نوشیدند و رفتند
خوشا آنانکه با ایمان و اخلاص
حریم دوست بوسیدند و رفتند
خوشا آنانکه بذر آدمیت
در این ویرانه پاشیدند و رفتند
چو نخل باروَر بر تنگدَستان
ثمر دادند و بخشیدند و رفتند
ز جزر و مدّ ِ این گرداب هایل
سبکباران نترسیدند و رفتند
خوشا آنانکه پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند
ز تقوا جامه در بر کُن که نیکان
ز تقوا جامه پوشیدند و رفتند
مشو غافل که پاداش بد و نیک
ز گیتی رفتگان دیدند و رفتند
خوشا آنانکه بار ِ دوستی را
کشیدند و نرنجیدند و رفتند
( طریقت) در ره خدمت تو کوشا
شهیدان خوب کوشیدند و رفتند
« ترجیع بنـد »
جان مست وخراب دلستان است شیـرین سخنی که جاودان است
ما طـالب گنج گنجهـا یـیم رخساره دلستا ن عیـا ن است
از مستی می در ا فتخـارا ست سیلاب سرشک من روان است
پرو ا نکنـد ز شعله هـر گز پر و ا نه صفت در آرما ن است
جان مطلـع نور لا یزل است روشن سخنـم ز بی کران است
هستی همه ملک مهـربان است جان باده ی ناب ار غوان است
ساقی سخن از شراب می گفت جان چون بشنیدتاب می گفت
یک جرعه ز آب و می گرفتیم افسونگـری آفتاب می گفت
درگردش جام وحسن لیلی هـر مسئله را جواب می گفت
هستی همه ملک مهـربان است جان باده ی ناب ارغوان است
ا لقصه مر ا تر ا نه آغـا ز ای دلبر ما هر و خوش آواز
ا لبته زپرتو جمـالت چون جام جهـان نمای بنواز
ما زنده به بوی جام عشقیم در مجلس عا شقا ن شیـراز
ای بلبل خوش نوای نوروز آهنگ حجا ز گیردرسـاز
چون شمع بسوز و عود را باش با چنگ به ساز چنگ دمساز
هستی همه ملک مهـربان است جان باده ی ناب ار غوان است
دوش از سر خم صـدایی آمد جوشش ز می طرب فزایی آمد
وز جوش و خروش روزگا ران زا ن پرد ه ی دل ندایی آمد
ای رند شـراب خواره ما را می ده که ز می صفـایی آمد
شکر ا نه ی ملک هستی امروز صـدگنج ز گنجها یی آمد
حقاکه زقـدرت هم اوبود از سلسـله ما سو ا یی آمد
هستی همه ملک مهـربان است جان باده ی ناب ار غوان است
جستیم وفـا چو عشق روئید زین پیش از این جهـان نالید
هر آن که نگشته است خالی لرزید به خود دمی که جوشیـد
گفتیم به طبیب درد خود را دردم چو طبیب دیدخنـد ید
ای بیدل اگر تودست یابی برگو به کسـان ز روی تاییـد
می نوش بیاد ملکت جـم چون ملکت جم نمـا ند جا وید
هستی همه ملک مهـربان است جان باده ی ناب ار غوان است
ای قمـر ی بینوا نوا کن وقت است نوا ی نینوا کن
بر دار سفینه ی غـزل را مارا رربه غـزل تو آشنا کن
صـد گوهر معنی ارتوانی در گوش حریف خود ادا کن
چون سبزه زخاک سر برآورد از عشق اریکه ای بپـا کن
آن دم که رسی به شعر عطار » در محفل ما خـدا خدا کن
هستی همه ملک مهـربان است جان باده ی ناب ار غوان است
در یاب حیات جاودان را سـاقی بشکن خمّـار جان را
آن دم که تهی شود پیـاله بفـروش به جرعه ای جهان را
در فصل بهار وموسم گل رو مدح گذار ، عـا شقا ن را
گر ما به نرفته ای ز بستان رو کن به می و ببین جنـان را
ما مست شراب جام عطار گوئیم « طریقت » این بیان را
هستی همه ملک مهـربان است جان باده ی ناب ار غوان است

:: برچسبها:
مهر آمد+خلدستان+طریقت+ اشعار ,
:: بازدید از این مطلب : 280
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0